پیرزنی یائسه را میمانْد. هفت شکم زاییده. هوسی برنمیانگیخت. سوخته از آفتاب برهنه. نقاب در هم کشیده و گوشهای خزیده در خود. چشمی برای دیدنش دزد نمیشود، که چشم میدزدند از دیدنش. چنان دستهای زمخت و پینه بستهای که احساس نوازش، یخ کرده در آن... یخ کرده، چنان مُرده. پیکر نعش وارهاش افتاده زیر پا. رهگذران، بیاعتنا. درختان، گرداگردش چنان گردنبندی بر گردن جزامی. گونههایش فروریخته. صورتش در هم پیچیده. لبهایش در هم تنیده. پیشانیاش ترک خورده؛