تاریخ انتشار :سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۰۱
کد مطلب : 38401
پیرزنی یائسه‌ را می‌مانْد. هفت شکم زاییده. هوسی برنمی‌انگیخت. سوخته از آفتاب برهنه. نقاب در هم کشیده و گوشه‌ای خزیده در خود. چشمی برای دیدنش دزد نمی‌شود، که چشم می‌دزدند از دیدنش. چنان دست‌های زمخت و پینه بسته‌ای که احساس نوازش، یخ کرده در آن... یخ کرده، چنان مُرده. پیکر نعش واره‌اش افتاده زیر پا. رهگذران، بی‌اعتنا. درختان، گرداگردش چنان گردنبندی بر گردن جزامی. گونه‌هایش فروریخته. صورتش در هم پیچیده. لب‌هایش در هم تنیده. پیشانی‌اش ترک خورده؛
انگار هیچ‌کس زنده نیست
زاینده رود.

 

آناهیتا، الهه آب، مرده. رود، بی‌خبر از قوهای سفید و برج کبوتر، از کبوترها. کلاغ سیاهی سر کرده در لوله سیاهی بیرون زده از زمین، به دنبال آب. برگ درختان رو به زردی نه از خزان، از بی‌آبی. پیرمردی تکیه بر پل زده آواز می‌خواند: «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا...» و پیرمردانی کنارش نشسته و پیرزنانی و دختری و پسری و دخترانی و پسرانی، هریک گوشه‌ای تکیه زده بر ستونی ترک خورده، نشسته پای پله‌ای، زانو گرفته در بغل یا سر برده فرو در خود. عزادار. پیرزنی یائسه را می‌مانْد... زاینده‌رود. زنده‌رود. زنده‌یاد.

 

 

  

 

۱۱۰ کیلومتری اصفهان؛ ورزنه

 

آبادی، خالی و ویران. شهر را طاعون زده انگار. اینجا، هیچ‌کس زنده نیست، انگار. همه‌جا گَرد مرگ نشسته. پنجره‌ها بسته. دل‌ها مُرده. نفس‌ها در سینه چَپیده. ابر، باران قحطی ریخته. کوچه‌ها خالی از کودکان، مردان سر در گریبان. زنان، چادر سفید به سر، تا سیاهی بختشان، پوشانده شود، شاید. هیچ‌کس را هوس هم‌صحبتی طولانی در سر نیست و مهمانی باشد اگر، به چایی بسنده باید.

 

«حاج اسماعیل» نشست روی موتور. آتش کرد. موتور آرام حرکت می‌کرد. گرد و خاک، راه نفسش را تنگ کرده. جاده خلوت بود. همه چیز رنگ بیابان گرفته. بیابان خودخواهانه تاخته بود تا میانه شهر، تا لب پنجره‌ها، سر سفره‌ها. انگار «محمدخان» پسر «میر ویس افغان» دوباره به شهر یورش برده باشد. گردباد، از شادی به خود میپیچید و بالا می‌رفت و لاشه سگی افتاده روی جاده.

 

حاج اسماعیل بیرون شهر خانه داشت. کنار مزرعه. پیرمردی ۶۰ ساله. درشت هیکل. با صورتی پهن و سوخته. دست‌هایی پهن‌تر و زمخت. موهایش بور و کمی به رنگ چادر زنان آبادی و ریش نتراشیده. درختانش خشکیده، جز یکی که آن هم رمقی نداشت دیگر. دست‌ها پشت کمر گره زده، قدم برمی‌داشت، گفت: «۱۰ - ۱۲ سال است که خشک است. پنج سالیست که بدتر شده. شخم می‌زنیم فقط کلوخ است. زمانی ۳۵ هزار تن دولت را گندم می‌دادیم حالا آرد هم باید بستانیم... زکات می‌دادیم، حالا...»

 

 

  

 

چشم‌هایش پُر شد. ایستاد. رو به آسمان کرد تا آفتاب بهانه خیسی چشم‌هایش شود. سرش را این سو و آن سو چرخاند، چیزی برای خیره شدن نیافت. سر به زیر انداخت. با پنجه کفش خاک را هم می‌زد. گفت: «جوان نباید بیکار بماند. بیکار که ماند، می‌رود طرف کارهایی که نباید، می‌دانی...! پسرم خانه نشسته، بیکار است. دخترم دم بخت است، خیلی هم... مشتری دارد، اما... اما ردشان می‌کنم... خیلی‌ها مثل من‌اند... مملکتی که کشاورزی‌اش بلَنگد، هیچ ندارد.»

 

انگار که از گفتن حرفی پشیمان شده، تا روی سخن عوض کرده باشد، سر چرخاند طرف درخت‌هایی که کاشته بود، گفت: «با تانکر آب آوردم پای درخت‌ها فقط یکی سبز مانْد، آن هم دارد می‌خشکد... نمک چاه بالاست. به یونجه دادم خشک شد... بغل آبادی روستایی هست چند چاه عمیق زده‌اند، بد نیست اما به جایی نمی‌خورد...»

 

 

  

 

یه طرف خانه همسایه‌اش، حاج عباس، قدم برداشت. حاج عباس کنار ماشینی با پسرش ایستاده بود. هر دو رویشان را با چفیه، از آفتاب پوشانده بودند. حاج عباس پیرمردی شصت و هفت ساله بود. لاغر و کوتاه قد، با چهره‌ای آرام و سر و صورتی مرتب. پیراهن سفیدی به تن، روی شلوار سیاهی انداخته و کلاه پشمی سیاه‌تری به سر داشت. دسته‌های شکسته عینکش را با سیم نازکی بند کرده بود. چفیه از صورت باز کرد. صدایش آرام بود، اما می‌لزرید مثل تصویری از پشت چشم‌های‌تر. می‌گفت: «۱۵ ماه است؛ امام جمعه می‌گفت ۱۵ ماه است زاینده‌رود خشک است. ۱۵۰ جریب یونجه داشتم، همه‌اش خشک شد...».

 

«امیر حسین» پسر دوم حاج عباس، چند قدمی آن‌سوتر. سرش هنوز گرم ماشین بود اما حرف‌ها را می‌شنید. باد زوزه می‌کشید از سر عناد، تا صدا به صدا نرسد. امیرحسین بلند گفت: «می‌گویند نیایید شهر، اینجا هوا آلوده است. بمانید روستا...جایشان خوش است اینجور می‌گویند. ما مجبوریم برویم شهر سر فلکه بایستیم شاید کاری باشد کارگری بخواهند اما آن هم نیست...»

 

حاج عباس بی‌اعتنا به فریادهای باد، آرام، ادامه داد: «وضعمان ناجور است. سال پیش باران آمد، گندم خود به خود سبز شد، یک آب دیگر می‌خواست، ندادند... ندادند و ما بیچاره شدیم. الان، خانه‌مان گندم نیست...»

 

حاج اسماعیل آمد وسط حرفش: «الان، بذرش را هم باید بخریم...»

 

حاج عباس تکرار کرد: «بذرش را هم باید بخریم...»

 

حاج اسماعیل: «تازه اگر آب بهمان بدهند...»

 

 

  

 

حاج عباس: «اگر آب بهمان بدهند... از اینجا که ایستاده‌ام تا آن تیر برق زمین‌های من است همه خشک... یک مرغ نداریم... بچه‌مان مدرسه می‌خواهد برود خرجش را نداریم. ورزنه، خیلی‌ها پول در جیبشان نیست نان بخرند برای معاش روزشان... ور به ور ورافتادیم. آب که نباشد همین می‌شود، نه فقط ما، طهران و اصفهان و... ندارد. هی... امیر حسین برو بالا چای بگذار پسر...»

 

امیرحسین پیش از آنکه پدر بگوید، زیر آلاچیقی نشسته، آتش بار می‌کرد. با خنده گفت: «چای آتش خوشمزه‌تر می‌شود... این هم از کلبه فقیرانه ما.» بی مقدمه‌ای گفت: «ما یک زمان خیلی خوب بودیم. فقیرمان کردند. ما پنج برادریم همه هم ازدواج کرده‌ایم و زن و بچه داریم. همه بندیم به چند تا گوسفند. زنبور هم بود که الان دیگر نیست. زمانی خودمان زکات می‌دادیم الان باید زکات بگیریم...»

 

به سمت درختی خشک رفت. تا حرف‌های شرنگ ترحم به خود نگیرد، در حال کَندن شاخه‌ای با خنده بلندتری گفت: «از یک چیز خوشحالیم! هرچقدر بخواهیم چوب خشک داریم برای آتش!» و زیر چای را آتش زد. این بار فروتنانه به اندوه گفت: «خیلی سخت است آدم داشته باشد و بعد نداشته باشد...»

 

سرش سبز بود و زبانش سرخ. روی زانو نشست. سرش را پایین برد و چوب‌های تازه آتش گرفته را کمی فوت کرد تا گُر بگیرد. سرش را بالا آورد گفت: «داستان ما داستان وزیر انوشیروان است. انوشیروان وزیری داشت که زبان مرغ را بلد بود. می‌گویند خیلی جنگید و فتح‌الفتوحات زیاد کرد. یک روز یک جا دید جغدی با جغد دیگر حرف می‌زند. به وزیرش گفت این جغدها چه به هم می‌گویند؟ وزیر جواب داد: این به آن یکی می‌گوید: می‌خواهم دخترت را برا پسرم خواستگاری کنم. جغد دیگر در جواب می‌گوید چند تا خرابه می‌خواهم که پشت قباله دخترم بیندازی. جغد اول جواب می‌دهد: اگر روزگار این روزگار است و مُلک این مُلک، هزار هزار خرابه پشت قباله دخترت می‌اندازم یکی دوتا که سهل است...»

 

 

  

 

استکان‌ها را با آبی از دبه کوچکی شست و برگشت. روی یکی از کندوهای چوبی خالی از زنبور و عسل نشست. ظرفی فلزی را تا نیمه از قند، استکان‌های کوچک داخل نعلبکی را از چای و سینه را از هوای حسرت پُر کرد. گفت: «آب از سر ما گذشته... چه بود، چه شد...»

 

۳۰ کیلومتری ورزنه؛ گاوخونی

 

تنها «تال» مانده از تالاب. خونی در رگ‌هایش نمانده. چنان بی‌آب که گویی از زادروزش با آن بیگانه بوده. تنها، نقش آبی جاری بر زمین، چنان سربازی زخمی که تا آخرین قطره خون پیش رفته، سینه‌خیز برای نجات.

 

سراسر سراب و جلبک‌هایی که چشمشان به بی‌رحمی خورشید روشن شده بود، همگی سوخته. سر خم کرده بودند رو به خاک به تمنای آب، اما بی‌حاصل. نفس سنگین می‌رفت و سنگین می‌آمد. صدا از ترس به خود می‌پیچید و گم می‌شد. سکوت تنها ساکن آنجا بود و باد تنها رهگذرش.

کوهی تنها، جامه سیاه بر تن کرده، به گریه نشسته بود مرگ تالاب را، چنان مادری به گریه نشسته، مرگ فرزندش را... و او همچنان آرام، آنچنان که زمین به نجابتش فخر می‌فروخت، خورشید رشک می‌برد، آسمان غبطه می‌خورد و ماه غصه، که مدت‌هاست خود را در آیینه آن ندیده.

 

۱۶۷ کیلومتری اصفهان، اسفنداران

 

بیابان سرکش و مغرور قدم برمی‌داشت. قنات‌ها کنار جاده. خالی از آب، پر از ناامیدی. طاق‌ها طغیان کرده. چنان رهزنان یاغی، ریشه‌هاشان چون نیزه دل خاک را می‌دریدند در پی آب. بی‌منت باران. و آسمان، صاف. جز چند تکه ابر برای بازی کودکان.

 

 

  

 

گاو مش‌حسن مُرده. چند گوسفند بیشتر برایش نمانده که چشم‌های ریزش، رغبتی به دیدنشان نداشت. هیچ‌کدام نزاییده‌اند. پیرمردی ۷۵ ساله لاغر و استخوانی با قدی کوتاه. جلیقه روی پیراهن. با سری کوچک. گوش‌هایی پهن. موها ریخته و به ظاهر خنده‌ای بر لب. دور از آبادی. نشسته بود زیر سایه درختی کنار جوی آب کم‌جانی.

 

سفره‌اش نان خشکیده و چایی داشت. روی نان را پوشاند. پایی جمع و پای دیگر از زانو خم کرد. آرنجش را تکیه داد به زانو و سر را به دست. آرام، با خنده تلخی گفت: «اوضاع بی‌ربط است... کشاورز و دامدار فرقی ندارد... ۵ دختر و ۲ پسر دارم... رفته‌اند برای خودشان طهران و من و زنم تنها مانده‌ایم.» دوباره لبخند می‌زند دست را از زیر سر برمی‌دارد بی‌آنکه از زانویش جدا کند. اشاره می‌کند به چند قدمی آن‌سوتر: «زمین‌های "پرتو سفید" هم از آب افتاد و خشکید. حیف... من هم زمین داشتم اما... خشکسالی داشتیم اما یاد ندارم اینطور بوده باشد... گاو داشتم مُرد، گوسفندهایم... اصلا دلم نمی‌خواهد نگاهشان کنم... دارند می‌مرند...»

 

آبادی بالا... چه فرق دارد، آبادی پایین، آسمان با زمین قهر است. داخل آبادی. کوچه باغ‌های پیچ در پیچ. با دیوارهای کاه‌گلی مثل شعرهای سهراب و انارهایی کال، چشم به راه آب و سبدی خالی دست دخترکی باران ندیده. بی هیچ کنجکاوی کودکانه‌ای در را پشت سرش بست، در پی صدای مادر.

 

 

  

 

ابتدای آبادی، کنار آب انبار، پشت در کوچکی پلاسیده به رنگ آبی، خانه پیرزنی بود با راهرویی کوچک رو به حیاط. با چند درخت انار و جوی کوچکی خشکیده و دیواری فروریخته. فاطی خانوم پیرزنِ کوچکِ لاغرِ هشتاد و چند ساله، چادر سرمه‌ای با گل‌های سفید کوچک، به کمر بسته. از کنار چارقد سفیدش موهای حنایی رنگ بیرون زده. صورتش در هم تنیده. دست‌هایش چروکیده. چشم‌هایش گود افتاده و جز خط باریک سیاهی چیزی بیش، از چشم‌هایش پیدا نبود. سال‌هاست سودای دلبری از سرِ «خال لبش» افتاده و پشت خط های چانه‌اش پنهان شده. هنوز پای روزگار قد نخمیده. سه پسر داشت دو دختر. شوهرش «حیدر آقا شیرازی» برای خودش اربابی بود. کدخدا نبود اما به اندازه کدخدا حرفش بورو داشت.فاطی خانوم می‌گفت: «نان بده بود. طهران سرکارگر بود... از غم پسر اسیرم دق کرد و مُرد... منم و یک کلبه خرابه. وضع و روزگاری ندارم... آب که نباشد همین می‌شود؛ همه به خاک سیاه نشسته‌اند. همه به خاک سیاه نشسته‌ایم...»

 

وقت رفتن، فاطی خانم زمزمه‌ای کرد زیر لب، با لبخندی تلخ و بی‌جان: «همه رفتنی‌اند... من هم چند روز دیگر...»

https://zistonline.com/vdcfyjdm.w6dcxagiiw.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما